خواب می بینم
کسی از آن دورترها دارد صدایم می زند
صدایی آشنا
که هر لحظه بلندتر می شود
یکی از چشمانم را باز میکنم تا ساعت را ببینم
تا چشمم به ساعت می افتد بلند می شوم
و
می دوم به طرف ِ آشپزخانه
شیر ِ آب را که باز می کنم
صدای ِ در زدن ِ کسی می آید ...
از همان در زدن هایی که دل ِ آدم هری می ریزد
فرصت نمی کنم شیر ِ آب را ببندم
با چشم هایی نیمه باز یک جفت دمپایی به پا می کنم
پله ها را دو تا یکی ، پایین می روم
چادرم را از روی ِ طناب ِ وسط ِ حیاط برمی دارم
می اندازم روی سرم
و
با قدم های ِ تند می روم به طرف ِ در
میان ِ پاهایم می پیچد چادر
می خورم زمین
تا می آیم در را باز کنم
کلید ، توی ِ قفل می چرخد
میان ِ یکی از دست هایش بسته ی ریحون
و در دست ِ دیگرش ، کلید!
در را که می بندد
شروع می کند به خندیدن ...
عصبی نگاهش می کنم
وسط ِ خنده هایش می گوید:
هنوز ساعت ده نشده ها
باز هم مثل ِ همیشه ساعت را دستکاری کرده!
دمپایی اَم را پرت می کنم به طرفش
می خورد به گلدان ِ لب ِحوض
می شکند گلدان
دلم می سوزد ...
به روی خودم نمی آورم
می روم به صورتم آبی بزنم
شیر ِ آب هنوز باز است
دارد صدایم می زند
از پشت ِ پنجره نگاهش می کنم
روی زمین نشسته
با دست دلش را گرفته
به آسمان نگاه می کند
و
می خندد
تعجب میکنم از خنده هایش ...
نگاهش که می افتد به طرف ِ من
شروع می کند به سرفه کردن
دیگر نمی خندد
صورتش هر لحظه کبودتر می شود
می دوم توی ِ حیاط
.
.
.
وقتی برمی گردیم ؛ در ، بسته است
از توی ِ جیبش کلید را در می آورد
در را که باز می کند
نگاهم می افتد به کاسه ی ِ آش ِ سرد شده پشت ِ در
و
بسته ی له شده ی ِ ریحون ها ...
و
دانه های ِ تسبیح ...
شیر ِ آب هنوز باز است ...
+ و چه دوست داشتنی ست این زندگی ...